ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 905
بازدید کل : 92769
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل یازدهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

 

قسمت 11

بابا پشت در اتاقم آمد و با ملایمت گفت:
-شیدا بابایی در رو باز کن من بیام تو... کارت دارم.
برگشتم روي تخت نشستم و جواب ندادم. بابا چند ضربه به در اتاقم زد و با صداي بلندتري گفت:
-شیدا حالت خوبه بابا؟ صدامو می شنوي؟
-آره خوبم، ولی در رو باز نمی کنم؟
-چرا بابایی؟
-چون اون دو تا حسود می خواهند موهاي منو دوباره سیاه کنند.
بابا خنده اش گرفت و گفت:
-کی؟ مریم و مامانت؟ اینا حسودند؟
-آره همین دو تا حسودند.
-آخه بابایی اینها که به تو حسودي نمی کنند... مامانت که بد تو رو نمی خواد!
-چرا! شما نمی دونید اینها هر دوشون به من حسودي می کنند! اصلا موهاي خودمه! من می خوام موهام قرمز باشه. به
کسی مربوط نیست.
-آخه عزیزم. الان براي سن تو خوب نیست که موهاتو رنگ کنی. اون هم قرمز؛ بگذار چند سال دیگه که بزرگتر شدي اون وقت مثل مریم تو هم یه رنگ قشنگ و خانمانه روي موهات بزن.
جواب ندادم. بابا چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
-حالا یه دقیقه در رو باز کن تا بابایی ببیندت. از صبح که نبودم دلم برات تنگ شده.
-فقط شما. هیچ کس دیگه نمی شه بیاد تو ها.
-باشه باباي نمی گذرام کسی بیاد تو... تو در رو باز کن.
قفل در را باز کردم و خودم فورا برگشتم روي تختم نشستم. بابا با احتیاط از لاي در وارد شد و در را پشت سرش بست. نگاهش که به من افتاد مثل مریم و مامان ماتش برد و بعد یکدفعه خنده اش گرفت. کنارم روي تخت نشست و گفت:
-بابایی اصلا این رنگ براي سن تو خوب نیست. مامانت و مریم از حسودي شون نیست که اینو می گویند. اونها خیر و صلاح تو رو می خوان.
با حرص رو برگرداندم و گفتم:
-اونها حسودند!
پدرم دوباره خنده اش گرفت، آنقدر که از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شده. مامان از پشت در داد زد:
-دستت درد نکنه منصور خان. هر کی دیگه بود یه نسقی می گرفت که دختره حساب کار بیاد دستش، اون وقت تو دل به دل این دختره داري می خندي؟
بابا به زور جلوي خنده اش را گرفت و به من گفت:
-پاشو بیا بیرون ببینم... این بچه ها بازیها رو بذار کنار. حالا بیا شام بخوریم تا بعد ببینیم چی می شه.
با التماس به بابا گفتم:
-نگذار موهاي منو رنگ کنند. این جوري خیلی بهتره. باشه؟
بابا باز خندید و بدون اینکه جوابم را بدهد از اتاقم بیرون رفت و در پشت سر بابا باز مانده بود، ولی بر خلاف تصورم کسی براي بستن دست و پا و رنگ کردن موهایم به داخل اتاق ندوید. صداي غرغر مامان را می شنیدم، ولی بابا و مریم فقط می خندیدند و این طوري خیال من کمی راحت شده بود.
آهسته از اتاق بیرون امدم و با دلهره تا پشت در اشپزخانه رفتم. نیمرخ مامان را می دیدم که با قیافه درهم و ابروهاي گره خورده بالاي قابلمه ایستاده و یک دستش را به کمرش گرفته بود. زیر لب غر می زد و با دست دیگرش آش رشته
اي را که ان روز صبح پخته بود هم می زد. بعد یک کاسه چینی گل سرخ از کابینت برداشت و یک ملاقه آش داخل آن ریخت پشت هم فوت می کرد که دستش از بخار داغ آش نسوزد.کاسه را روي میز گذاشت و گفت:
-کشکش کمه.این دختره برام حواس نگذاشته که!
صداي قاشق و بشقاب ها بلند شد.دلم از گرسنگی ضعف می رفت و دیگر طاقت نداشتم.مامان براي خودش هم آش کشید و پشت میز درست رو به روي من نشست.اولین قاشقش را که فوت کرد و به دهان گذاشت چشمش به چشم من افتاد.یک آن غافلگیر شدم.سر جایم خشکم زده بود،ولی بر خلاف تصورم مامان چیزي نگفت،سرش را برگرداند و گفت:
-مریم جان کتلت هم بخور!
مریم زمزمه کرد:سس نداریم؟
مامان بلند شد و بدون اینکه به من نگاه کند ازداخل یخچال شیشه سس را دراورد.پدر گفت:
-شیرین جان این بچه رو صدا کن یه لقمه غذا بخوره.گناه داره.
-خود چشم دریده اش باید بیاد!
-اي بابا خانم تو کوتاه بیا.اول و آخرش که اون مو رو رنگ می کنه و قضیه تموم میشه می ره پی کارش!بچه است دیگه!
مامان جواب نداد.چند ثانیه بعد صداي کشیدن صندلی را شنیدم و بابا از جایش بلند شد و گفت:
-می رم بیارمش...تو رو خدا شر به پا نکنی ها!
مامان زیر لب فیش کرد و چیزي نگفت.همانجا کنار در آشپزخانه روي صندلی نشستم.بابا از دیدن من یکه خورد و انگار که دلش سوخته باشد گفت:
-الهی بمیرم بابایی چرا اینجا نشستی؟بیا تو کسی باهات کار نداره!
بابا دستم را گرفت و با خود به آشپزخانه برد.مریم با دیدنم زد زیر خنده و مامان گفت:
-استغفرالله!
بابا خودش برایم یک کاسه آش ریخت و یک تکه نان هم کنار دستم گذاشت.مثل از قحطی برگشته ها غذا می خوردم.مامان غر زد:
-اصلا امروز درس هم خوندي؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و چیزي نگفتم.دوباره پرسید:
-می خواهی فردا با همین موها بري مدرسه؟
دهانم پر بود.نگاهش کردم و چیزي نگفتم.مامان خودش گفت:
-بعد از شام بیا این رنگ قهوه اي رو بزنم به موهات بلکه درست بشه...درست که نمیشه...ولی خوب!
با نگرانی به بابا نگاه کردم و گفتم:
-بابا مگه نگفتید نمی گذارید موهامو رنگ کنند؟
پدرم که نزدیک بود از خنده منفجر بشود گفت:
-قهوه اي که خوشرنگ تره!
با حرص بشقاب را کنار زدم و دست به سینه به صندلی تکیه دادم.مامان به مسخره گفت:
-میل نمی کنید؟
-تا وقتی اذیتم می کنید چیزي نمی خورم.
صداي زنگ تلفن بلند شد.مریم فوري از جایش پرید و گفت:
-بر می دارم.
همیشه از این کلمه و این حرکت مریم بدم می امد.پشت سرش ادایش را دراوردم و گفتم:
-بر می دارم!
بعد از چند دقیقه مریم هیجان زده به آشپزخانه برگشت و گفت:
-فراز داره میاد اینجا!مامان تو رو خدا یه فکري واسه این بکن!
همه نگران به من نگاه می کردند.من هم با حرص دست به سینه نشسته و به سقف زل زده بودم.مریم جیغ زد:
-تو حق نداري آبروي من رو ببري.
و از آشپزخانه بیرون رفت.مادرم از جایش بلند شد و به من گفت:
-اگه عقلت سر جاش اومده،بیا موهاتو درست کنم.بابا هم با ملایمت گفت:
-پاشو بابایی.
از جایم تکان نخوردم.مامان کلافه این پا و آن پا می کرد.مریم دوباره به آشپزخانه آمد و داد زد:
-پس برو تو اتاقت.
با عصبانیت داد زدم:
-نمی رم...همین جا می نشینم به آقا فرازت هم محل سگ نمی گذارم.
مامان عصبانی داد زد:
-من دیگه از دست این دختره به اینجام رسیده.
بعد انگشت اشاره اش را به سمت پدرم تکان دادو گفت:
-خودت می دونی و این سلیطه!
بابا با ملایمت سعی می کرد مرا راضی کند تا بگذارم موهایم را رنگ کنند.وقتی هر سه از این کار ناامید شدند مامان گفت:
-پس برو توي اتاقت جلوي فراز هم بیرون نیا.
طوري از روي صندلی بلند شدم که صندلی پشت سرم افتاد.وقتی به اتاقم می رفتم شنیدم که مریم گفت:
-یه چیزي هم طلبکاره!
به اتاقم رفتم و جلوي آیینه نشستم.اول صورتم را پاك کردم و بعد با دقت آرایش کردم.خط چشم کلفت مشکی کشیدم و رژلب پر رنگی هم زدم.بعد موهایم را برس زدم و دورم ریختم.بلوز و شلوار سیاهم را با یک بلوز و دامن سبز رنگ عوض کردم و پشت خط سیاه چشمم یک خط نازك سبز سیر کشیدم.بعد از همه این کارها چند قدم به عقب رفتم و خودم را در آیینه نگاه کردم.خیلی از قیافه جدیدم راضی بودم.موهاي قرمزم روي زمینه سبز بلوز و دامن جلوه
بیشتري پیدا کرده بود و چشم هایم می درخشیدند.صداي زنگ در بلند شد.همان طور داخل اتاقم نشستم و به سر و صداها گوش دادم.مامن و بابا فراز را با تعارف به داخل خانه دعوت می کردند.مامان تند و تند حال سحر و بقیه را از فراز می پرسید.زیر لبی گفتم:
-بیچاره فراز بهش فرصت نمی دهند حتی جواب بده!
چند دقیقه اي گذشت تا صداي در اتاق مریم را شنیدم.فراز با تحسین گفت:
-مبارك باشه!چقدر قشنگ شد.پس امروز همه تون انقلاب کردید...سحر هم خیلی خوشگل شده بود.
مامان گفت:
-سحر جون همیشه خوشگل بود.خوشگل بود خوشگل تر شده!
فراز خندید و گفت:
-شما لطف دارین شیرین خانم.
بعد به شوخی اضافه کرد:
-به هر حال علف باید به دهن بزي شیرین باشه که انگار هست!
همه خندیدند و من از ناراحتی لبم را گاز گرفتم.فکر کردم:حالا وقتشه!باید به اینها بفهمونم که من بزرگ شده ام و اختیارم دست خودمه.اون شهاب که نفهمید!
از جایم بلند شدم که فراز پرسید:
-پس شیدا جون کجاست؟
پدرم جواب داد:
-توي اتاقش درس می خونه.
ناغافل در اتاق را باز کردم و با صداي بلند گفتم:
-سلام!
همه به طرف من برگشتند.مامان و مریم ناخوداگاه جیغ کوتاهی کشیدند و دهان فراز از تعجب باز ماند.فقط بابا بود که دوباره خنده اش گرفت و رویش را برگرداند.با جسارت عجیبی به طرف فراز رفتم.دستم را براي دست دادن جلو بردم
و گفتم:
-حال شما خوبه ؟
فراز مات و مبهوت نگاهم می کرد.متوجه شدم که مریم آهسته با مامان دعوا می کند.ولی بر خلاف تصور همه فراز با صداي بلند گفت:
-واي شیدا چقدر این رنگ بهت میاد!
مریم فورا گفت:
-می بینی این دیوونه با خودش چیکار کرده؟
فراز که چشم از من بر نمیداشت گفت:
-شماها چرا این رنگی نکردید؟
مریم گفت:
_این خودش این بلا رو سر خودش آورده.
-به نظر من که خیلی خوب شده!
مامان جواب داد:
-فراز جان این رنگ اصلا براي دختري به این سن خوب نیست...شما بهش بگو.
فراز که انگار تازه متوجه شده بود که من سر خود این کار را کرده ام.و بقیه خانواده اصلا رضایت ندارند،سرفه اي کرد و گفت:
-بله بله ! این رنگ اصلا براي خانم جوونی به سن شیدا جون مناسب نیست ولی مثلا واسه مریم خیلی خوبه!
مریم با حرص داد زد:
-فراز چرا مزخرف می گی؟!
-به خدا جدي می گم مریم نمیشه بري موهاتو این رنگی کنی؟ اون شهاب بی سلیقه که قرمز دوست نداره،والا سحر زرد رنگ رو نمی گرفت!
تا این حرفو شنیدم انگار کاسه آب سرد رو سرم خالی کردند.پس شهاب اصلا موي قرمز دوست ندارد!بابا گفت:
-البته مریم میل خودشه،ولی به نظر ما این رنگ مناسب شیدا نیست.
فراز هم با تاکید گفت:
-البته!براي دختر هاي خیلی جوون رنگ ها تیره بهتره شیدا جان!
نمی دانستم چه بگویم.حالا دیگر علاقه اي به این رنگ مو نداشتم.مامان و مریم با حرص روي شان را بر گردانده بودند.و به من نگاه نمی کردند.بی هوا گفتم:
-باید رنگش کنیم!
مامان و مریم حرفی را که شنیده بودند باور نمی کردند.هر دو یکصدا گفتند:
-چی؟
خب اگه خیلی ناراحتید امشب موهایم را رنگ می کنم.
مامان که خیلی خوشحال شده بود با مهربانی گفت:
-آفرین مادري حالا شدي دختر خوب !چی بود مثل زن...
گفتم:
-زن بدا!
مامان گفت:
-نه ! تو که اون شکلی نمی شی!ولی به هر حال اصلا مناسب سن تو نبود.
بی سرو صدا بلند شدم و به اتاقم رفتم و روي تختم دراز کشیدم.صداي جر و بحث فراز و مریم را می شنیدم.مریم با عصبانیت می گفت:
-هیچ فکر نمی کردم این تیپی بپسندي!خب تو با این سلیقت اصلا چرا با من نامزد کردي؟
فراز سعی می کرد مریم را از این بحث منصرف کند و مدام با شوخی جواب هاي بی ربط می داد.بابا هم می خندید.بعد از رفتن فراز مامان مرا به حمام برد و رنگ موي قهوه اي تیره اي را که آن روز صبح بعد از دیدن رنگ مو هاي من رفته و خریده بود به مو هایم مالید .بعد دور موهایم نایلون پیچید.و گفت:
-نیم ساعت صبر کن تا ببینم چی می شه.خدا کنه درست بشه آخه دختر این کار بود تو کردي؟
بعد از اینکه موهایم با سشوار خشک شد قهوه اي قشنگی از آب در آمد که از موهاي اصلی خودم چند درجه روشن تر بود مامان اصلا راضی نبود و مدام غر غر می کرد و می گفت:
-درست نشد. همه می فهمند .قشنگ معلومه رنگه.
یک هفته به تاریخ عقد و عروسی باقی مانده بود که یک روز بعد از ظهر وقتی از مدرسه به خانه برگشتم صداي آشنایی را از آشپزخانه شنیدم.
تازه مانتو و مقنعه ام را در آورده بودم.و به جارختی آویزان می کردم که شنیدم مامان گفت:
-تورو خدا بفرمایید چایی آخه اینجوري که نمیشه.
شهاب جواب داد:
-دست شما درد نکنه خانم شرفی!باید چند جاي دیگه ام بریم دیر می شه.
-این طوري که بد شد . نشستید تو آشپزخونه هیچی ام نخوردید.
سحر نخودي خندید و گفت:
-هیچم بد نشد !خیلیم خوب بود.
باور نمی کردم . فورا به اتاقم رفتم.موهایم را برس زدم و دوباره به راهرو برگشتم.قلبم تند تند می زد.
نفس عمیقی کشیدم و به آشپزخانه رفتم با صداي پاي من شهاب و سحر که پشت به در نشسته بودند برگشتند سحر فورا از جایش بلند شد و به طرفم آمد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت:
-واي شیدا جون چند وقته ندیدمت!دلم واست یه ذره شده بود خوبی خانوم کوچولو؟
با تندي صورتم را عقب کشیدم و گفتم:
-مرسی.
شهاب هم از جایش بلند شده و ایستاده بود .مامان گفت:
-بفرمایید شهاب جان بنشینید ،ممنون!
ولی من فورا به طرف شهاب رفتم،دستش را براي دست دادن جلو آورد ، ولی من جلوتر رفتم و گونه هایش را هم بوسیدم.احساس می کردم دستم توي دست شهاب می لرزد.
آخر این شهاب بود که دستش را از دستم بیرون آورد و گفت:
-خوب سحر جون دیگه کم کم زحمتو کم کنیم.
سحر هم جیغ جیغ کنان گفت:
-واي آره داره شب میشه صد جا باید بریم.
با مامان تا جلوي در شهاب را بدرقه کردم.سحر دوباره موقع خداحافظی با محبت بغلم کرد و فشارم داد و گفت:
-آخ!چه دختري! انشاا... عروسی تو!
شهاب براي فرار از من جلو جلو تا در حیاط رفت و از آنجا با صداي بلند خداحافظی کرد.بغض گلویم را گرفته بود.بدون خوردن ناهار به اتاقم رفتم.در را بستم و دکمه ضبط را فشار دادم.نواري که همدم شب هاي تنهایی و گریه زاري هایم بود در ضبط چرخید و آهنگ آشنا شروع شد.سرم را در بالش فرو بردم و تا وقتی خوابم برد گریه کردم.وقتی از خواب پریدم هوا تاریک شده بود.
حالم خیلی بد بود .در رختخواب غلط زدم و مامان را صدا زدم ، ولی انگار هیچکس خانه نبود.از رختخواب بیرون آمدم.از چراغ هاي خاموش فهمیدم قبل از تاریک شدن هوا ، مریم و مامان از خانه بیرون رفته اند.بابا هم هنوز از سر کار بر نگشته بود.به آشپزخانه رفتم.یاد داشت مامان روي در یخچال چسبیده بود:
شیدا جان با مریم می ریم خونه خاله ات!شب با بابا بیا اونجا.غذات تو فره. چراغ راهرو را روشن بگذار. تکه نانی از جا نانی روي میز بر داشتم.و به اتاقم برگشتم.اصلا اشتها نداشتم.انگار با سنگ راه گلویم را بسته بودند.نان را به زور خوردم.روي تختم در اتاق تاریک دراز کشیدم.و بی اراده اشک از چشم هایم فرو ریخت .در همان حال که گریه می کردم با دست هاي لرزان تلفنم را به پریز زدم و بدون فکر شماره شهاب را گرفتم.به ساعت نگاه کردم.از
هفت گذشته بود.شهاب خیلی دیر تلفن را بر داشت.نفس نفس می زد.انگار دویده بود.گفت:
-بفرمایید؟
با بغض گفتم:
-شهاب
-بله؟
-منم ... شیدا!
-آها! خب! خوبی؟
کاملا احساس می کردم معذب و ناراحت است.با گریه داد زدم:
-من می میرم!
بی تفاوت گفت:
-شیدا بس می کنی؟
-شهاب من دوستت دارم.
انگار کسی کنارش آمد،چون یکدفه بی مقدمه گفت:
-بله شماره درسته،ولی ما مهدي نداریم آقا!
بلند بلند گریه می کردم که شهاب گوشی را گذاشت.ولی من همچنان گوشی تلفن را در دستم نگه داشته بودم تا وقتی که سوت زد.از سوت نا هنجار تلفن به خودم آمدم.گوشی را گذاشتم.دمر روي تخت افتادم.و با صداي بلند گریه کردم.چند دقیقه اي که گذشت طبق معمول به یاد حسام افتادم .براي فرار از فکر و خیال و غصه همیشه با او تماس می گرفتم. وقتی گوشی را برداشت از شنیدن صدایم خیلی خوشحال شد.با اشتیاق درست بر عکس شهاب گفت:
-کجایی تو ؟دلم برات تنگ شده خانومی .چرا زنگ نمی زنی؟
-اونقدر گرفتار درس و مدرسه ام که حد نداره
-لحن صدایش نگران شد و گفت:
-شیدا حالت خوبه ؟ چرا صدات اینقدر گرفته؟
می خواستم جواب قانع کننده اي بدهم ، ولی نمی توانستم دهانم را باز کنم . اگر حرف میزدم بغضم می ترکید . آنقدر
ساکت ماندم تا حسام دوباره پرسید:
-شیدا خوبی؟
دهانم را باز کردم و بر خلاف میلم با گریه گفتم:
-خوب نیستم.
-چرا؟
نمی دانستم چه بگویم ،ولی وقتی به خودم آمدم تمام ماجراي شهاب را برایش تعریف کردم.حسام تمام مدت ساکت
بود و فقط گاهی با مهربانی می گفت:
-کوچولوي من!
وقتی حرف هایم تمام شد انگار بار سنگینی را از روي دوشم برداشته اند . نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-آخیش!
حسام خندید و گفت:
-ولی کلک اصلا بهت نمی یاد چهارده سالت باشه ها!من خر و بگو که با این همه ادعا فکر می کردم تو سنت و کم
کردي واسه من!
هردو خندیدیم بعد حسام با مهربانی دلداریم داد و گفت:
-نگذار زندگیت رو خراب بکنه.تو هنوز خیلی وقت داري . باور کن یه روز به این گریه ها می خندي..قدر خودتو بدون. بیشتر از یک ساعت با حسام حرف زدم.وقتی گوشی رو گذاشتم انقدر سبک بودم که حد نداشت.از رختخواب بیرون آمدم.چراغ هاي خاموش را روشن کردم و براي رفتن به خانه خاله آماده شدم.بلوز سفید با شلوار جین پوشیدم.دوباره
روحیه ام را بدست آورده بودم.آرایش کردم و کفش هاي پاشنه دار پوشیدم.می دانستم دوباره مامان با دیدن آرایش اخم و تخم می کند ، اما مثل همیشه اهمیت ندادم.وقتی آماده شدم بابا زنگ اف اف را زد و گفت دم در منتظرمه .با وجود آرایش زیاد صورتم هنوز پف داشت و گونه ها و نوك بینی ام سرخ بود ، کمی از پودر مامان به صورتم زدم واز خانه بیرون رفتم.
خانواده خاله به تنهایی هشت نفر بودند و آن شب با مهمان هاي زیادي که داشتند خانه شان غلغله بود. پنج دختر خاله و سه پسرخاله داشتم که از بین دختر خاله هایم فقط پریسا هم سن و سال من بود و بقیه از ما بزرگتر بودند. مریم با دختر خاله هاي دیگرم ، پرديس و پرناز تقریبا همسن بود و همیشه جیک پیکشان با هم بود، ولی من به هیچ وجه با
پریسا احساس صمیمیت نمی کردم. به نظرم او بیش از حد لوس و بچه بود و مثل دختر بچه ها لباس می پوشیدوبه نظر کوچک تر از سنش به نظر می امد.قدش تا سر شانه من هم نمی رسید و با دامن هاي چین دار وکفش پاپیون دار صورتی مثل دختر هاي کارتون هاي ژاپنی بود! همیشه شاگرد اول میشد وهر وقت به خانه شان میرفتیم یا آنها به خانه ما می آمدندمشغول درس خواندن بود.تابلوهاي افتخار ومدال هایش را به دیوار اتاقش زده بود و به همه مهمانان تازه وارد نشان میداد! آن شب هم وقتی که من و بابا رسیدیم پریسا مثل مهماندارهاي هواپیما که اطلاعات لازم را به مسافران می دهند بالاي
سالن ایستاده بود و یکی یکی به مهمانان نشان میداد.از قیافه مامان ومریم فهمیدم که آنها کم تر از من به این موضوع آلرژي ندارند! بی اعتنا به پریسا با همه سلام و احوال پرسی کردم و مخصوصا رفتم پیش بزرگترها نشستم. ولی آنجا هم ناراحتی هاي خاص خودش را داشت. مریم بلند بلند از تدارکات ازدواج سحر و شهاب براي پرناز و پردیس تعریف می کرد. همه تقریبا همسن بودند و با ذوق و شوق در مورد جزییات می پرسیدند، به این ترتیب ، من خیلی چیزهایی را که شنیدنش برایم خوشایند نبود می شنیدم. پردیس که از همه بزرگتر بود با حسرت پرسید:
-مراسم کجا هست؟
مریم با آب و تاب تعریف کرد:
-یه باغه توي سعادت آباد، خیلی بزرگ وباحاله.
پرناز گفت:
-پس لابد پسره خیلی دوستش داره نه؟ می گویند باغ شبی چند ملیونه.
مریم گفت:
-پسره که عاشقشه، ولی همه خرج و مخارج رو باباي سحر میده.
پرناز با تغیر گفت:
-وا چه حرف ها! این کارها به عهده داماده.
مریم با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت گفت:
-خودشون توافق کردند.
پردیس پرسید:
پس لابد پسره خیلی تیکه است.
-آره خیلی خوش قیافه است. به چشم خواهري خیلی دوستش دارم.
پرناز با بدجنسی پرسید:
-دختره چطوره؟ معمولا پسرهاي خوب نصیب دختر هاي زشت می شوند.
-اتفاقا سحر هم خیلی نازه. مثل فرشته ها می مونه.
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم با حرص گفتم:
-وا کجاي سحر نازه؟ مثل پیرزن کوچولوها چاق و کوتوله و جیغ جیغو!
پرناز و پردیس هردو خندیدند ، ولی مریم با عصبانیت گفت:
-به تو چه تو صحبت بزرگترها دخالت می کنی؟
من هم با پرناز و پردیس خندیدم و گفتم:
-آخه آدم خنده اش میگیره وقتی تو اینجوري از سحر تعریف میکنی.
بعد رو به پرناز و پردیس گفتم:
-دختره کپی چاقاله بادامه!
پرناز وپردیس براي اینکه مریم را از خود نرنجانند به زور جلوي خنده شان رامی گرفتند.مریم که روي دنده لج افتاده
بود رو به آنها گفت:
-تولد من اومده بودید .... اون دختر کوچولو بوره یادتونه ؟
هیچ کدام به یاد نمی آوردند. حق هم داشتند ، چون آن شب شهاب با سحر قهر بود . تا اواسط شب سحر تک و تنها گوشه اي نشسته بود.
مریم مرتب نشان می داد ، ولی هیچ کدام به یاد نمی آوردند. من از فرصت استفاده کردم و گفتم:
-ولی پسره همونه که همش با من می رقصید.
پرناز با تحسین آه کشید و گفت:
-اون که خیلی خوب بود.
مریم گفت:
-دختره از اون بهتره.
من با پررویی گفتم:
-باور نکنید!
مریم با تعجب به من نگاه کرد وگفت:
-تو چته ؟
گفتم:
-آدم باید طرف حق رو بگیره. من از آدم هاي که بیخود یه چیزي رو بزرگ میکنند خوشم نمی آد.... سحر فقط یه خوبی داره اونم اینه که پولداره.
مریم با تغیر غرید:
خیلی وقیح شدي.
بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و رو به پرناز و پردیس خندیدم.
همان موقع خاله شهین نوار شادي گذاشت و در حالی که به سمت ما می آمد گفت:
-جوون ها بلند شوید ببینم.
آن شب سالگرد ازدواج خاله وشوهر خاله بود. مامانم از آن طرف سالن گفت:
-اول جوون هاي قدیمی که سالگردشونه بیایند وسط.
با اصرار و سوت و دست بقیه ، خاله و شوهر خاله آمدند وسط سالن.
خاله ام همان طور که می رقصید رو به من گفت:
-شیدا پاشو... این پریسای خجالتی هم بلند کن!
با تمسخر به پریسا که گوشه سالن نشسته بود و با چین هاي دامنش بازي میکرد نگاه کردم و گفتم:
-من ترجیح می دهم پسرخاله هاي خجالتی ام رو براي رقص بلند کنم...
پریسا باید خودش یه چیزهایی رو یاد بگیره!
پرناز و پردیس با صداي بلند خندیدند و گفتند:
-شیدا راست میگه. چه معنی داره دختر با دختر برقصه!
بعد از این حرف مامان مدام به من چشم غره می رفت، ولی من بی اعتنا به او با پیمان پسر خاله ام که هفت هشت سالی از من بزرگتر بودو بالاي سرم آمده و مودبانه تقاضاي رقص کرده بود رقصیدم.تا آخر شب مامان و مریم از دستم حرص خوردند. من بدون توجه به آنها با پیمان گرم گرفته بودم. موقع شام هم من و پیمان سر میز نرفتیم و جدا از بقیه روي دوتا صندلی کنار سالن نشستیم.

نويسنده: تاريخ: 3 اسفند 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل یازدهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com